خلاصه قسمت قبل:روی زمین افتادم و تنها چیزی که دیدم اسنو و پاملاو فلاویا بودن که رو زمین افتادن....
.
.
.
چشمام رو باز کردم...سرم درد شدیدی داشت...اولین چیزی که دیدم یه دختر با موهای زرد و کوتاه بود که آهسته به سمتم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد....وحشت زده عقب عقب رفتم...آروم پرسیدم:
اینجا کجاست؟من...من کجام؟
_ونوس حالت خوبه؟مطمئنی چیزیت نیست؟منم پاملا!
_چی چی لا؟
همون موقع یه دختر با موهای طوسی اومد جلو و گفت:
وضعش در حد بوووووووووووووووووووووووووووووووووووق خرابه باید ببریمش روانستان!
یه دختر دیگه با موهای سیاه و قرمز:
روانستان کیلو چند بیده باید ببریمش تیمارستان!
همینطوری داشتم بهشون نگاه می کردم....اینا کی هستن؟یه دفعه یه آقای گنده با شکم گنده تر اومد و محکم کوبید به در:
چه خبرتونه؟پارتی گرفتین؟
قیافه پاملا:
قیافه ی اسنو:
قیافه ی من:
قیافه ی فلاویا:
چند لحظه بعد یه پسر با قد کوتاه و موهای سرمه ای بسیار بسیار تیره همراه دو تا گولاخ(از این خدمتکارای هیکل گنده) پشت سرش اومد و به یکی از اونا علامت داد بعد به من اشاره کرد و گفت:
این خوشگله رو ازاد کنید باهاش کار دارم!
قیافه من:
یکیشون اینقدر گنده بود که اصلا.....همون گنده هه اومد سراغم وبازوم رو محکم گرفت و برد....
از اون اتاق کوچولوکه زندانیمون کرده بودن بیرون اومدم همون موقع اون پسره داد زد:
ریکاردو رو بیارین!
یه پسره رو با موهای زرد رو به بالا و یه عینک ذره بینی آبی که یه دستبند به دستش بسته بودن رو آوردن.
استفانی(همون مو سرمه ایه) رو کرد به ریکاردو:
یه طرف این دستبندو به دست دختره بزن یه طرف دیگشو به دست خودت!
بعد استفانی رو کرد به دو تا گنده ها:
همراهشون برین!وبعد غیب شد...
تو راهرو من و ریکاردو مدام اینجوری بودیم:
بعد یکم راه رفتن رسیدیم به یه اتاقی که هیچی به جز یه صندلی نداشت...استفانی زود تر از ما رسیده بود.دستبند رو باز کرد و منو به زور نشوند رو صندلی!
بعد با طناب دست و پامو بست و بعد همینطور که وایستاده بود دستشو گذاشت زیر چونه ی من. به صورتم نزدیک شد و آهسته گفت:
_خب خانوم کوچولو....اون جایی که واسه تحقیق و انجام ماموریت رفتی کجا بود؟ها؟
_تحقیق؟ماموریت؟چی میگی تو؟
استفانی به یکی از اون گنده ها اشاره کرد:
هوی تو!بهش بفهمون چی میگم!
گولاخه یه زنجیر کلفت و گنده دستش بود که لبه هاش خیییییلیییییییییییی تیز بود و معلوم بود باهاش زندانی هارو شلاق می زدن....
اومد اون زنجیرو خیییییییییییلیییییییییییییییی محکممممممممممممممممم بست به دست و پام....از دردمیخواستم جیغ بزنم...اشکم دراومده بود...
استفانی جلو تر اومد و گفت:
دوباره تکرار می کنم,اون جایی که واسه ماموریت رفتی کجا بود؟؟؟؟
من همونطوری که از درد به خودم می پیچیدم:نمیدونم درباره چی حرف میزنی....
_خب خب خب...پس نمیدونی...شاید اگه یه کار دیگه کنم یادت بیاد...مگه نه؟
بعد یه چیز دراز شبیه دم مارمولک از پشتش اومد بیرون.اون دمش بود!داشتم فکر می کردم که نژادش چیه که یهو دمش رو محکم پیچید دور گردنم...داشتم خفه می شدم..
دوباره با صدای بلند فریاد زد:
فکر کنم تا حالا یادت اومده باشه نه؟؟؟
_نه...!
دست از اذیت کردن برداشت و دمش رو از رو گردنم برداشت.بعد دست و پامو آزاد کرد.به زور بلند شدم... همه جام خونی شده بود.....
استفانی جلو تر اومد منم عقب عقب رفتم...تا جایی رفتم که خوردم به دیوار...یهو از این کارد کوچولو ها که باهاش مقوا رو می برن از جیبش در آورد و یه کم از تیغش رو داد بیرون و همونطور که تیغش رو محکم می کشید به گونه ی راستم(همون جا که مارک هست) گفت:
که گفتی یادت نمیاد نه؟شاید این درس عبرتی برات باشه که دیگه سر به سر من نزاری...
بعد کل تیغ رو از جاش در آورد و اون رو به سینه ام(جایی که قلب هست)نزدیک کرد....همون موقع یه صدایی اومد:
_قار قار قار!!!
یهو یه چیزی محکم خورد پس کله ی استفانی و اون بیهوش روی زمین افتاد!بعد دیدم همون دختر مو زرده به قول خودش پاملا وایستاده اونجا و بعد که منو دید اینطوری شد:
بعد دوید سمتم و گفت:
_ونوس چه بلایی سرت اومده؟حالت خوبه؟
بعدرو کرد به اون مو سیاه قرمزه:
فلاویا جعبه کمک های اولیه رو بیار!
بعد پاملا دستم رو باند پیچی کرد و تازه متوجه صورتم شد:
_جییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغ!ونووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسس؟کی این بلا رو سرت آوردهههههههههه؟
جواب ندادم....بعد یه دفعه متوجه شدیم استفانی داره به هوش میاد...
پاملا:
فرار کنین بچه ها!
تا اومدیم بجنبیم فوری استفانی به اهرم یا دسته ی رو دیدرا رو کشید پایین و آژیر خطر به صدا در اومد.تونستیم به موقع فرار کنیم...اما دیدیم داره سعی می کنه بلند شه یکم که رفتیم اون مو طوسیه که بهش میگن اسنو با انگشت یه چیزیو نشون داد:
_اونو ببین پاملا!فکر کنم اون منبع برق باشه!
پاملا:آره خودشه!
ولی رفتیم نزدیکش دیدیم هزار تا سیم بهش وصله نصفش آبی نصفش قرمز!
پاملا ادامه داد:این چیههههههههه؟
3 دقیقه بود که پاملا داشت با اون سیما ور می رفت که داد زد:
فهمیدم کدومو قطع کنم!
اما همون لحظه هممون متوجه شدیم یه بمب ساعتی کوچولو هم اونجاست که فقط یک دقیقه به منفجر شدنش مونده!
پاملا سیم چین رو باعجله نزدیک سیم برد که یهو برق لعنتی قطع شد اما بمبه هنوز کار می کرد!همه جا تاریک بود اما اسنو با قدرت آتیشش اون قسمتو روشن کرد. فقط10 ثانیه!
پاملا یه نفس عمیق کشید و سیم رو قطع کرد...همه چیز روشن شد ولی بمبه بازم کار می کرد از اون ور هم استفانی داشت طرفمون می اومد!4_3_2_.....الان منفجر میشه!همه فرار کردن...ولی من تا اومدم به خودم بجنبم استفانی منو محکم گرفت و...........بووووووووووووووووومممممممممممممممممممممممممم!!
.
.
.
از اینجا به بعد از زبون اسنو هستش:
آخیش!نزدیک بودا!این پاملا هم کارشو خوب بلده!به موقع فرار کردیما!اما ونوس...اون حافظشو از دست داده....
اما بعد چندین متر دور شدن از اونجا فهمیدیم که ونوس همراهمون نیست.....
ادامه دارد......
ببخشید کم بود و چرت...